محل تبلیغات شما

بابای نازنین ام را داخل قبر گذاشتند، چقدر صورتش نورانی و آرام بود. چشم راستش بسته بود و چشم چپش ذره ی باز بود، نمی دانم از بیقراری و ناله های من بود، یا آخرین دیدار من وبابای نازنین ام: آیا می خواست ببیند که پسرش چقدر غمگین هست، یا می خواست ببیند که چرا کمر پسرش خم شد، وتمام وجودش می لرزد. افسوس که اولین سنگ لحد صحبت من و بابای عزیزم را قطع کرد!

چقدر سخت هست آن لحظه ای که سنگ لحد...

چقدر ,بود، ,لحد ,بابای ,خواست ,پسرش ,سنگ لحد ,ببیند که ,خواست ببیند ,می خواست ,نازنین ام

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره گریه های قلم اندیشه های ورزشی بوشهر داستان های ایرانی